چه زيباست اين حكايت!
چمدونشو بسته بوديم با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود یه ساک داشت، با یه قرآن کوچک ومفاتیح کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه ! گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده س، منتظرند گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا" منو نمیشناسن! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کاری ندارم اصلا"، اووووم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری «آلـزایمر» میگیری همه چیزو فراموش می کنی گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گ...
نویسنده :
رسول مهمانی قره بلاغ
9:04